قلـــــم زنـــی


صدای دویدنش به گوش میرسد...
چکیدن اشک های سیاهش به روی باندی سفید رنگ...
پارادوکس حجیمی است...
باردیگر سیاه تر..
بار دیگر زایش فرزندانی نو..
وحالا...بیداری کلمات...
قلم است دیگر....یک روز انقدر با لبخند است که با سوتی به رقص در می اید و گاهی..
باز صدای قیــــــــــچ قــــــــــیچ....فرود در باند فرودگاه صفحه ای سیاه...
لبخند می زنم...

نثر من این است..
این نثر من است....
نه تشبیهی و نه استعاره ای....ساده می نویسم...
از شکفتن خورشید نمی نویسم....من طلوعش را می بینم....
از گریه ی ابر نمی نویسم....من بارش ابر را در روز سرد لمس میکنم..
شاعری در طبعم نیست.....روزنامه ای می نویسم.....
نخواستم که از قلمم خوشت بیاید......صحرای من با صحرای تو متفاوت است...
عاشقانه نمی نویسم که با خواندنش سر خوش شوی و به رویاهایت سفر کنی...
با بغضی اشکار قلم به دست نمیگیرم که صاعقه ی ابر چشمانت باشد...
ساده می نویسم....
ساده...
می نویسم....
رعدی در وجودت...
در میان صحرای فکرت...


این قلم من است....
شاید برای تو و امثال تو قلم نباشد....درست است...قلم نیست...
خودخواهانه پاسخ میگویم...
چیزی فراتر از قلم است....

شاید باید همچون حسین پناهی خودم را در یابم...

پس گوش کن...

خودم قبولش دارم...
خودم می نویسمش...
خودم میخوانمش...
و خودم گوش می دهمش.....

اعتراضی داری..؟
صدایت ارام به گوشم میرسد...
_اعتراض دارم....

لبخندم را ببین..
_اعتراض وارد نیست...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, | 10:21 | پــَــرَنــد |